تا خرخره غصه خورده باشی! هر چه هم عق میزنی، غم بالا میآوری!
ولی تمام نمیشود که لامذهب!
بالا آوردنهای بعد زیاده روی در مستی را دیدهای؟
بعد چند بار که بالا میآوری چند تا عق میزنی ولی دیگر خبری نیست! معدهات خالی میشود و دیگراحساس سبکی میکنی. نهایت چند ساعت سردرد و رخوت، دوباره باز هم میشوی همان آدمِ قبلِ مستی. ولی غصه خوردن شباهتی به هیچ کدام از اینها ندارد! عق میزنی و خودت را بالا میآوری! عق میزنی و قلبت را بالا میآوری! عق میزنی و مغزت را بالا میآوری! عق میزنی و بغضهایت را بالا میآوری! عق میزنی و گریههایت را بالا میآوری! بالا میآوری و بالا میآوری ولی باز هم پُری! سنگین راه میروی! راه میروی و راه میروی و به هیچ کجا نمیرسی. اصلن یادت میرود کجا میروی؟ از کجا آمده بودی؟ فکرمیکنی عادی است. این هم یکی از نقشهایت است که باید بازی کنی! آنقدر تویِ نقشت فرو رفتهای که انگار پذیرفتهای توی بازی گیر افتادهای! این هم یک جورش است! این هم یک صحنهی تازه است! تکراری نیست. هیچ روزِ غمگینی شباهتی به روزهای غمگین سپری شدهی گذشته ندارد! اینبار دیگر دست و پا هم نمیزنی تا خرخره تویِ تنهایی فرو رفتهای! سرت را یک کمی پایینتر بگیری، کارت تمام است. مقاومتی نمیکنی ولی انگار کسی به زور گردنت را گرفته و بیرون نگه داشته تا نفس بکشی! چقدر دلت میخواهد رمقی داشته باشی، دستش را بگیری و بشکنی و خودت را خلاص کنی! دلت میخواهد زمستان برگردد! همان روزهایِ سرد طاقت فرسایی که شعلهی کم سوی امید گرمت میکرد. هیچ چیزی را نمیتوانی عوض کنی بعد سالها زمزمه کردن شعر فروغ، تازه معنیاش را درک میکنی« و ناتوانی این دستهای سیمانی» دلت هیچچیز و هیچ کس را نمیخواهد! نخواستن فعلی نیست که تازه به فکر صرف کردنش افتاده باشی! ولی این بار ناخودآگاه درک فوقالعاده ای از آن داری. بیشک زندگیات روی هواست. ناخودآگاه به جملهی قبلی میخندی! کدام زندگی؟
غر نزنید! اینجا بیشک بهار نیست. حال و هوایِ این خانه دلگیر است. هر کس به هوایِ بوی عید و کلی حرفهای خوب و عیدی آمده بود، راستِ شکمش را بگیرد و برود. نه حوصلهی دلداری دارم نه ظرفیتِ نصیحت! وقتی که دیگر نه دلی مانده است و نه طاقتی! آمدم فقط به روز کنم تا هیچوقت این روزهایم را فراموش نکنم تا به قول حسین منزوی، بعد هزار بار به پوچی رسیدن دوباره فلک با هزار شعبده، فریبم ندهد.
دوستان نزدیک و دورم، آنهایی که به من دسترسی دارید لطفن زنگ و اس ام اس نزنید که چه شده؟ هیچ اتفاق تازهای جالبتر و حماقتبار تر از آنچه در زندگی همهی شماها هم اتفاق افتاده و میافتد، نیفتاده است! فقط باورِ من تمام شده است! دیگر موجود نیست! هنوز هم هستد کسانی که بساط اینگونه اقلام در دکانشان پهن است. خواستید به آنجاها سری بزنید.
نمیدانم چند شنبه است ولی بیگمان جمعه نیست، چون سرکار هستم. از این پس اینجا زمانِ معینی برای به روز شدن ندارد.
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط: مطالب عاشقانه، ،
:: برچسبها: مطالب عاشقانه, پیامک عاشقانه, عکسهای عاشقانه, داستان واقعی عاشقانه, طنز عاشقانه, دانلود فیلمهای عاشقانه, دانلود آهنگ جدید,