فصل اول
سرمو فرو کردم تو کتابو بلند بلند گفتم:جلبک قهوه ای،جلبک قرمز.جلبک سبز.جلبک قهوه ای پر سلولی و ساکن دریا.کِلپ ها از طویل ترین موجودات روی زمین هستند.کلپ یک جلبک دریایست. رومو چرخوندم سمت مهیا:می دونی آدم کلپ باشه مادر شوهر نداشته باشه. با تعجب نگام می کرد.خانم بهاری که صدامو شنیده بود خندیدو گفت:مادر شوهر این همه بده؟ لبخند زدمو گفتم:بله. یه چین ضریف افتاد رو پیشونیش و گفت:تا حالا چندتا مادر شوهر دیدی؟ کمی فکر کردمو گفتم:یکی. خانم بهاری لبخند زدو گفت:مادربزرگت نه؟ رفتم تو همو گفتم:نه.مادربزرگ پدریم خیلی وقت پیش فوت کرده.ولی مادر شوهر دختر همسایمونو دیدم.از صبح تا شب با هم درگیری دارن.خونشون میدون جنگه. خانم بهاری کتاب زیست رو گذاشت رو میزو اومد سمت ما:می دونی نغمه همه ی مادر شوهرا که مثل هم نمی شن.درسته از اول گفتن آب عروس و مادر شوهر تو یه جوب نمی ره ولی امروزه با بهتر شدن درک مردم عروسو مادر شوهر با هم کنار میان. دستمو زیر چونه ام ستون کردم:ولی از نظر من هیچ مادر شوهری خوب نیست. خانم بهاری خنده ی بلندی کردو گفت:پس می خوای کلپ باشی تا مادر شوهر نداشته باشی نه؟ گفتم:البته ولی خب اگه مادر شوهر آدم هم کلپ بود بد نبود. مهیا:ولی کلپا بزرگ ترین موجودات زمینن اگه مادر شوهر آدم کلپ باشه وحشت می کنه. چونمو خاروندم:نه بابا اون طوری هم نیست اونوقت همش زیر آبه و تو کار آدم دخالت نمی کنه به همین راحتی. همه خندیدن. نگاه پر خشم نسترن رو رو خودم حس می کردم.زل زدم تو چشای قهوه ایش.بهش چشم غره رفتم.من از این دختره ی لوس خوشم نمیاد چی کار کنم؟ خانم بهاری دستاشو کوبید به هم:خب نغمه باعث شد کلپها یادتون بمونه.البته امیدوارم. صدای زنگ بلند شد. خانم بهاری نگاهی به ساعت ضریفش انداختو گفت:یه رب زود زدن ولی مسئله ای نیست.وسایلتونو جمع کنینو برین خونه هاتون. کیفمو رو دوشم جا به جا کردم. مهیا گفت:نسترنو دیدی؟عین چی زل زده بود بهت. بی خیال گفتم:برام مهم نیست. خندید:می دونستی خانم بهاری یه پسر داره که می ره دانشگاه؟ چشام گرد شد:نه نمی دونستم. ریز خندید:وقتی گفتی آدم کلپ باشه مادر شوهر نداشته باشه بیچاره ناراحت شد. با تعجب نگاش کردم:مگه چی گفتم که ناراحت بشه؟به اون چه آخه من عقیده ی خودمو گفتم. با شیطنت گفت:یعنی نفهمیدی؟همه فهمیدن. با بی تفاوتی گفتم:چی رو؟ با ذوق گفت:این که تو رو واسه پسرش زیر سر داره. اخمامو کشیدم تو هم:بی خود کرده منو واسه پسرش در نظر داره اولا من دوست ندارم ازدواج کنم دوما من از مادر شوهر خوشم نمیاد سوما دوست ندارم مادر شوهرم خانم بهاری باشه. مهیا با تعجب گفت:اونجا رو.اون خانم بهاری نیست؟ زل زدم به جایی که اشاره می کرد.درست رو به روی خونه ی ما یه کامیون بزرگ بود.کنار کامیون دو تا مردو خانم بهاری وایستاده بودن.خانم بهاری داشت یه چیزایی می گفت.وقتی بهشون رسیدیم سلام کردیم. خانم بهاری برگشت سمتمونو جوابمونو داد.با تعجب گفت:شما دوتا؟ لبخند زدم:خونه ی ما این خونه ی رو به روییه. به در سفید بزرگ اشاره کردم. مهیا گفت:ما هم ته کوچه ایم. خانم بهاری خندید:پس همسایه شدیم. مهیا خیره شد بهم با یه لبخند شیطانی گفت:بله همسایه شدیم. آب دهنمو قورت دادم.که چی حالا؟همسایه شدیم که شدیم. رو به خانم بهاری گفتم:ما دیگه می ریم با اجازه خسته نباشین. دست مهیا رو گرفتمو بردمش سمت خونمون:که چی اون طوری می گی همسایه شدیم؟به درک که همسایه شدیم. مهیا خندید:حالا چرا جوش می زنی خوشگله.چیزی نشده که.حساس نشو. یه نیشگون از بازوش گرفتم:زهرمارو حساس نشو.برو خونتون که الان خانم بهاری داره نگامون می کنه نمی تونم حسابتو برسم.فردا تو مدرسه حسابت کف دستته. -------------------- ی توضیح مختصر.کسایی ک تجربی خوندن می دونن من چی دارم می گم.منظورم همون کِلپه.
نظرات شما عزیزان:
با کمال تشکر
خوشحال میشم به سایت منم سر بزنین
با کمال تشکر
خوشحال میشم به سایت منم سر بزنین
:: موضوعات مرتبط: رمان های عاشقانه، ،
:: برچسبها: رمان زهرا, رمان عاشقانه, رمان مادر شوهر , رمان مادر, رمان عاشقانه,